زمان را مدیریت کنیم

welcome to the technical training

به وب لاگ آموزشی - تخصصی من خوش آمدید

فريد بن سعيد
training.nigc@gmail.com

my picture

my picture

درباره من

عکس من
ايران - تهران:آدرس الكترونيكي training.nigc@gmail.com, تلفن تماس : 09126408871-02181315724, Iran
مدرک تحصیلی : کارشناسی ارشد مهندسی نفت شغل :کارشناس ارشد آموزش فنی و تخصصی شرکت ملی گاز ایران

oil&gas

The petroleum industry is concerned primarily with the production, transportation, refining and chemical conversion of hydrocarbon minerals form the earth. Most of the hydrocarbons produced are in liquid and gaseous from and are called by names like crude oil, natural gas, condensate, etc. Coal, oil shale, tar sands, and the like also contain hydrocarbons. Even though they exist in the earth as solids, they may be processed to obtain products with the same properties as those made from oil or gas. A hydrocarbon is the general name given to any material composed primarily of hydrogen and carbon. Other materials may be present, but carbon and hydrogen are the primary constituents. The behaviour of hydrocarbon systems is very complex as evidenced by the fact that many branches of science and engineering devote much time to their study. It is not feasible or necessary to be an “expert” in all of these areas. But … there is a basic language that understanding it is the purpose of this section. bensaeedsh@gmail.com Die Mineralölindustrie ist in erster Linie mit der Herstellung, Transport, Raffination und chemische Umwandlung von Kohlenwasserstoff Mineralien betreffenden Form der Erde. Die meisten der von Kohlenwasserstoffen in flüssiger und gasförmiger aus und werden durch Namen wie Erdöl, Erdgas genannt, Kondensat, etc. Kohle, Ölschiefer, Ölsande und dergleichen auch Kohlenwasserstoffe enthält. Obwohl sie in der Erde als Feststoffe vorliegen, können sie verarbeitet werden, um Produkte mit den gleichen Eigenschaften wie die aus Erdöl oder Erdgas hergestellt zu erhalten. Ein Kohlenwasserstoff ist die allgemeine Bezeichnung für jedes Material hauptsächlich aus Wasserstoff und Kohlenstoff. Andere Materialien vorhanden sein können, aber Kohlenstoff und Wasserstoff sind die wichtigsten Bestandteile. Das Verhalten der Kohlenwasserstoff-Systeme ist sehr komplex wie die Tatsache, dass viele Zweige der Wissenschaft und Technik viel Zeit, um ihr Studium zu widmen belegt. Es ist nicht möglich oder notwendig, ein "Experte" in allen diesen Bereichen werden. Aber ... es ist eine grundlegende Sprache, die es zu verstehen ist das Ziel dieses Abschnitts Petroleumsnæringen er opptatt primært med produksjon, transport, foredling og kjemisk konvertering av hydrokarbon mineraler form jorden. De fleste av hydrokarboner som produseres er i flytende og gassform fra og er kalt med navn som råolje, naturgass, kondensat, etc. kull, oljeskifer, tjæresand, og liker også inneholde hydrokarboner. Selv om de finnes i jorden som faste stoffer, kan de behandles for å oppnå produkter med samme egenskaper som de laget av olje eller gass. Et hydrokarbon er det generelle navnet på materiale består hovedsakelig av hydrogen og karbon. Andre materialer kan være tilstede, men karbon og hydrogen er den primære bestanddeler. Oppførselen til hydrokarbon systemer er svært kompleks som gjenspeiles av det faktum at mange grener av vitenskap og ingeniørkunst vie mye tid til å studere deres. Det er ikke mulig eller nødvendig å være en "ekspert" i alle disse områdene. Men ... det er en grunnleggende språk som forståelse det er hensikten med denne delen.

فهرست مطالب این وب لاگ (فرید بن سعید ) براي مشاهده تيتر مطالب روي مثلث كنار ماه انگليسي کلیک نمایید

آخرین اخبار صنعت نفت و گاز

آخرين اخبار دانشگاهي

مطالب علمي دانشگاهي ايران

توجه توجه :دوستان مطالب اين وب لاگ بر مبناءسال ميلادي بايگاني مي شود روي هرسال ميلادي بالاي حديث روز كليك كنيد مطالب آن سال در وب ظاهر مي شود پيش فرض هم سال جاري مي باشدبراي سهولت در كادرجستجو زير هم مي توانيد كلمه كليدي مورد نظر را تايپ كنيد مطلب مورد نظر در اولين پيام ديده مي شود .روز خوبي داشته باشيد .











براي جستجو در وب لاگ من كلمات كليدي را وارد كنيد

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۵, چهارشنبه

خاطرات دوران سربازي

سلام :
برای ایجاد تنوع وب لاگ تصمیم گرفتم بخش هایی از خاطرات دوران خدمت سربازی خود را که بنظر اینجانب قابل توجه و دارای نکته های جالبی است درج نماییم . برای شروع یکی از برجسته ترین آنها را از امروز شروع می کنم امیدوارم مورد توجه قرار گیرد . در ضمن چنانچه دوستان زمان خدمت این مطالب را مطالعه نمودند حتما" با من تماس بگیرند تا ضمن تجدید دیدار در بازنگری و کامل نمودن مطالب اینجانب را یاری دهند .
بخش اول : مقدمه
به خودتان بیش از هر کس دیگری اعتماد کنید،اول برای خودتان بنویسید ،بعد به این فکر کنید که باید با آن چکار کرد. سعی نکنید از کس دیگری تقلید کنید ، در عوض صدا و سبک خود را بپرورانید . با خودتان روراست باشید . از مواجهه شدن با رد یا بی اعتنایی به اثرتان ترسان نباشید ، تجربیات خود را منتقل کنید و این را بدانید که فقط یکبار در دنیای مادی زندگی می کنید .

نام لشگر:58 تکاور ذوالفقار

فرمانده لشگر:اسدالله دهقان سرهنگ تمام

تیپ:یکم

فرمانده تیپ:سرهنگ دوم کامیاب

گردان:751

فرمانده گردان:سروان تمام لعل

معاون فرمانده گردان:ستوان یکم دلاوری

گروهان: دوم

نوع وظیفه:دیده بان گروهان

منطقه عملیاتی:سومار- نفت شهر


بی شک برای هر شخص در طول دوران زندگی خود حوادث گوناگونی روی می دهد که اکثر آنها مربوط به خود شخص می شود،ولی حوادثی هم وجود دارند که نه تنها به شخص بلکه به کشور او نیز مربوط می شود و به نظر اینجانب این خاطرات را باید به هر طریقی که ممکن می باشد به گوش هموطنان خود رساند تا آنها نیز در جریان امور قرار گیرند. برای من نیز این اتفاقات گوناگونی رخ داده که بی شک بیشتر آن در دوران جنگ تحمیلی عراق به ایران (1358) می باشد . ولی یکی از بهترین آنها که مربوط به همه مردم ایران است و قابل ذکر، جریانات حمله آخر غراق پس ازاعلام آتش بس ( پذیرش قطعنامه 598 از سوی ایران) در مورخه 31/4/67 می باشد . چرا که این عملیات در غرب ایران ( نفت شهر- سومار) هنگامی که من خدمت سربازی را در آنجا می گذراندم اتفاق افتاد که ب به همین دلیل تصمیم گرفتم تا آن وقایع از خاطرم محو نشده آنها را بر روی کاغذ بیاورم . قبل از نوشتن شرح حال آن وقایع از مورخ 27/4/67 تا 8/5/67 لازم است ابتدا مختصری از حوادث 5 ماه پیش از آنرا که مربوط به این عملیات می باشد ( به عقیده من ) توضیح دهم .

بخش دوم

کم کردن فاصله خط مقدم از 3500 متر به 500 متر

اگر بخواهم بطور کامل این بخش را توضیح دهم خود یک کتاب 200 صفحه ای می شود ولی برای کوتاه کردن مطلب از ذکر خیلی از وقایع عبور و فقط کلیات را می نویسم :

خدمت سربازی من از مورخه 18/9/65 آغاز گردید که پس از دیدن 7 ماه آموزش که چهار ماه و نیم آن در پادگان 01 کادر افسریه تهران و یک ماه در توپخانه گروه 44 در پادگان اصفهان و یک ماه ونیم در سد کرج و علی آباد قم در لشگر 58 تکاور ذوالفقار بود. توسط این لشگر به منطقه عملیاتی سومار- نفت شهر واقع در غرب کشور اعزام گردیدم و بعنوان دیده بان گروهان دوم گردان 751 مشغول به گذراندن دوران خدمت خود گشتم در آن موقع فاصله خط مقدم ما تا نیروهای عراقی سه کیلومتر و نیم و لشگر 58 ذوالفقار در حالت پدافندی بود و اوضاع در آن قسمت تقریباً عادی بود و بجز در گیری های خمپاره ای و گاهی چند گشتی زرهی و شناسایی چیز دیگری نبود تا اینکه حدود بهمن ماه 1366 به کلیه لشگرهای موجود در آن ناحیه اعلام نمودند که باید فاصله خط را کم کنند و به حدود 500 متر برسانند و لشگر ما هم جزء آن بود . بنا براین با مشکلات فراوان و زحمتهای بی دریغ و دلیرانه بچه ها موفق شدیم با زدن خاکریز تا 500 متری دشمن برویم و پس از ایجاد سنگرهای استراحت و دیدگاه ها در آنجا ماندگار شویم البته بدون اغراق گروهانی که من در آن خدمت می کردم ( گروهان 2 ) دارای نیروهای ورزیده و شجاعی بود و در بین گروهانها تقریباً از این نظر سر بود و همچنین گردان ما البته پس از گردان 216 زرهی نیز گردان خوبی بود و از نظر پدافندی کاملاً مسلط و خوب عمل می کرد. خلاصه اینکه خط را از سه و نیم کیلومتر به نیم کیلومتر رساندیم و حتی در جلوی خاکریزمان یک مین گوجه ای هم وجود نداشت چه رسد به مین ضد تانک. ولی پشت سرمان انواع مختلف مینها وجود داشت و بجز جاده ای که بوسیله خاک ریز از دو طرف محافظت می شد و از خط قبلی تا خط جدید کشیدیم(این جاده را بخاطر بسپارید ) بقیه مناطق مین گذاری شده بود (که البته از قبل وجود داشت) در ضمن بعد از خط پدافندی ما نیز تا خود سومار و گیلان غرب که فاصله زیادی بود هیچگونه خط پدافندی دیگر وجود نداشت و فقط گردانها و تیپها و لشگر آنهم به صورت تجمعی نه پدافندی وجود داشت. خوب برمی گردیم به خط جدید گفتم که هیچگونه سیم خاردار و مین در جلوی خاکریز ما وجود نداشت و ما با آن حال مشغول دفاع از مرز کشور بودیم تا اینکه حدود اردیبهشت ماه سال 1367 به گروهان ما و گروهان 1 و 3 دستور جابجایی دادند که ما باید خط را به گردان 744 لشگر خودمان که تا آن موقع گویا در سردشت بوده اند و با خط های پدافندی آشنایی نداشتند تحویل بدهیم و ما نیز حدود 2 کیلومتری مجاور آنها برویم که از لحاظ پدافندی وضعیت بهتری داشت و تپه مانند که در آنها کانال کشی شده بود و فاصله تا خط دشمن حدود یک کیلومترفاصله داشت البته در این جابجایی حوادث زیادی پیش آمد که از ذکر آنها خودداری می کنم فقط برای نمونه به یکی از آنها اشاره می شود پس از تحویل خط به گردان 744 و قبل از تحویل خط جدید برای مدتی در دره هایی پشت خط مقدم مستقر شدیم و چون در آنجا سنگری وجود نداشت و آتش خمپاره ارتش عراق در آن محل صورت می گرفت سریعا"زیر تخته سنگ های آن دره را کنده و بعنوان سنگر از آنها استفاده می کردیم در بین ما سه کرد کردستان (بوکان ) بودند که خیلی زرنگ و کاری و سخت کوش بودند و آنها زیر یک تخته سنگ بزرگ را طوری خالی نمودند که به اندازه یک اتاق 2در 3 متر فضا داشت و از بقیه سنگرها در آن زمان کم نمونه بود در نیمه های شب که گاه گاهی چند خمپاره به اطراف ما اثابت می کرد ناگهان صدای شدید ریزش صخره ها توجه همه را متوجه خود ساخت وقتی که به محل حادثه رسیدیم با عرض تاسف مشاهده نمودیم همان سه کرد که زیر صخره را خالی نموده بودند به این امر توجه نکرده بودند که در واقع سنگر آنها گورشان می شود آنها زیر صخره بزرگ را آنقدر کنده بودند که استحکام آن از بین رفته بود و این امر موجب شده بود که صخره روی آنهابیافتد ، و دونفر از آنها را کاملا" له کرده بود و نفر سوم نیز در زیر آوار محبوس شده بود ولی زنده بود و مرتب فریاد می کشید ، این حالت تا صبح که اجساد پس از برداشتن سنگ ها بوسیله بلدرزر از زیر آوار خارج گردیدند، ادامه داشت و نفر سوم نیز حالت روانی پیدا کرده بود .این واقعه باعث گردید تا زمانی که ما در آنجا مستقر بودیم خطر اثابت ترکش های خمپاره دشمن را بر خوابیدن زیر آن صخره ها ترجیح دهیم به هر حال پس از گذشت چند روز ما به خط جدید منتقل شدیم و درآنجا بود که فرمانده گروهان ما تعویض گردید و ستوان دوم میرزا علی خانی به فرماندهی ما منسوب شد . در ضمن دو دسته از ما در خط مقدم قرار گرفتند و دسته یک به پشتیبانی ما در پشت سرمان قرار داشت،منهم همراه دو تا از بچه ها ی دیگر در دسته 2 یک سنگر استراحت زده و همچنین مناسب ترین دیدگاه را جهت دیده بانی انتخاب کردم و درآنجا مشغول انجام وظیفه گردیدم.

این خلاصه ای بود جهت آشنایی با خط خودمان و خط قبلی ما که تحویل گردان نا آشنای 744 دادیم که حمله عراقی ها نیز از این خط آغاز شد . حال شرح کامل عملیات 31/4/67 عراق در منطقه (سومار نفت شهر)

بخش سوم: پذیرش قطعنامه 598 توسط ایران

دوشنبه 67/04/27

«موافقت ایران با قطعنامه 598 شورای امنیت»

ساعت 17:30 در دیدگاه دیده بانی نشسته و خط پدافندی دشمن را توسط دوربین زیر نظر داشتم که متوجه شدم فعالیت نیروهای پیاده دشمن در خط پدافندش واقع در روبروی خط دسته 2 گروهانمان زیاد گردیده بنابراین توسط تلفن قورباغه ای که داشتم با فرمانده قبضه خمپاره 81 میلیمتری اکبر حسین پور (بچه قزوین ) تماس گرفتم و تقاضای دو گلوله برای شلیک به محل مربوط شدم پس از شلیک دو گلوله اکبر به من گفت می خواهد صلح بشود .اول خیال کردم شوخی می کند ولی پس از چند دقیقه حسین درویشوار (بچه آبادان ) از دسته 1 آمد دیدگاه و به من گفت که ایران با قطعنامه 598 شورای امنیت موافقت کرده و بعد به من گفت که قرار است به مرخصی برود و اگر نامه ای داری بده تا برایت پست کنم . آنگاه با حسین پایین آمده و به سنگر رفتم و نامه ای به خانه نوشتم و ذکر کردم که این دفعه ممکن است سر 45 روز به مرخصی نیایم (هر 45 روز یکهفته مرخصی داشتیم )چون کسی نیست که جای من را بگیرد چرا که دیده بانی که با من بود ( علی نژاد بچه دزفول ) )چند روز پیش ترخیص گردیده بود. پس از دادن نامه به حسین و خداحافظی او رفت. ساعت 21 بود که به اتفاق دیده بان گردان (اویسی پور- بچه اراک ) مشغول صرف شام بودیم که متوجه شدیم خط شلوغ شده، سریع به دید گاه رفتیم و دیدیم که نیروهای عراقی درحال تیراندازی هوایی توسط سلاحهای سنگین خود هستند و در مقابل نیروهای خودی نیز اقدام به تیراندازی هوایی کردند و با زدن خمپاره های منور، آسمان منطقه کاملاً روشن گردیده و من در آنموقع پی بردم که سربازهای دو طرف چقدر از این موضوع شاد شده اند و منتظر چنین روزی بوده اند(دنیای بدون جنگ ) چرا که این عمل به خواست خود سربازها و بدون رسیدن فرمان از فرماندهی صورت گرفته بود. تیراندازی هوایی حدود نیم ساعت طول کشید و سکوت حکمفرما گردید و در طول شب حتی یک گلوله بین دو طرف رد و بدل نشد گویی اصلاً جنگی در کار نبود. بعد از پایان تیراندازی هوایی به سنگر رفتم و آن شب را با خیالی آسوده در زیر پشه بند خوابیدم.

منتظر ادامه مطلب باشید .

بخش چهارم : اسیر شدن چهل نفر از هم رزمان

سه شنبه 67/04/28

« دادن چهل اسیر»

ساعت 6:30 صبح با صدای قورباغه مانند تلفن از خواب بیدار شدم ،گوشی را برداشتم و شنیدم که نگهبان روز دسته 2 به فرمانده اشان می گوید ، نفرات عراقی در حال تردد در میدان مین خودشان هستند. تلفن و دوربین و قطب نما را برداشتم و به دیدگاه دیده بانی رفتم و منظره عجیبی را دیدم که باور کردنی نبود، اکثرنفرات عراقی برروی دیدگاه های خود آمده بودند و با تکان دادن پرچمها و ملحفه های سفید اظهار شادی می نمودند و بعضی از آنها هم از میدان مین خودشان عبور کرده و به خط ما نزدیک می شدند سریع با فرمانده قبضه تماس گرفتم و تقاضای گلوله کردم ولی او در جواب گفت که فرمانده گروهان دستور داده که خمپاره نزنیم و همینطور به دسته ها اعلام کرده بودند که تا موقعی که نیروهای عراقی شلیک نکرده اند حق شلیک ندارند .

تماس را قطع نموده و با جناب سروان خانی فرمانده گروهان وقت تماس گرفتم و به او گفتم که نیروهای عراقی دارند خط ما را شناسایی می کنند ، لطفاً اجازه دهید که چند گلوله بزنم و آنها را دور کنم و او هم در جواب گفت که خودم دارم می بینم ولی از بالا دستور رسیده که فعلاً گلوله ای شلیک نکنید چون آتش بس است. (در صورتی که عراق در جواب پذبرش قطعنامه از سوی ایران هنوز جوابی نداده بود ) بنابراین منهم منصرف شدم و فقط فعالیتهای آنها را زیر نظر داشتم ، و به رکن 2ـ3 - اطلاعات گردان گزارش می دادم تا اینکه در ساعت 14:30 مشاهده کردم که تعدادی از سربازان گردان 744 (که خط قبلی را تحویل آنها داده بودیم ) واقع در سمت چپمان به جلوی خط خود رفته و مشغول صحبت کردن با نیروهای عراقی بودند و همچنین احساس کردم عده ای از سربازان عراقی در حال دور زدن آنها هستند گوشی را برداشته تا موضوع را به جناب سروان خانی بگویم ولی متأسفانه در سنگرش نبود و سربازش گفت که به گردان رفته ،بنابراین با فرمانده دسته 2 ستوان سوم قوام بوستان بام که معاون جناب سروان خانی بود تماس گرفتم و جریان را به او گفتم و نیزتاکید کردم که به فرمانده گردان 744 اطلاع دهد.

ساعت 17:30 جناب سروان خانی با فرمانده دسته 3 تماس گرفت و از او در مورد سه نفر از سربازها به نامهای شهبازی ، اسماعیلی و شریفی که هر سه ترک زبان بودند می پرسید که آیا به آنجا آمده اند یا نه ولی خبری از آنها نبود.من از دیدگاه پایین آمدم و به سنگر رفتم و در آنجا مسعود سرتیپ زاده ـ یکی ازبچه های دسته 3 ـ

را دیدم و او به من اطلاع داد که 16 نفر از سربازان گروهان 2 گردان 744 همراه با فرمانده اشان توسط عراقی ها اسیر شده اند وقتی جریان 3 سرباز خودمان را پرسیدم ،گفت که آنها را در دژبانی سومار در حال فرار گرفته اند ولی بعد معلوم شد که آن سه را به همراه 37 نفر از نفرات گردان 744 نیروهای عراقی به اسارت برده بودند.

بالاخره آن شب هم بدون شلیک زمینی گذشت و فقط نیروهای عراقی با شلیک هوایی گاه گاهی خط را شلوغ می کردند.حدود ساعت 22 بود که اطلاع دادند مرخصی ها لغو شده است و آماده باش صد در صد اعلام شد و راه به راه تلفنگرام می آمد.

منتظر ادامه مطلب باشید

بخش پنجم

آزاد شدن چهل اسیر

چهارشنبه 29/4/67

«آزاد کردن چهل اسیر»

امروز هم از ساعت9:30 نفرات عراقی بر روی دیدگاههای خود آمده ولی خبری از پرچم سفید نبود و پرچمهای سفیدی که روز قبل بر ارتفاعات 206،204 دهن طوطی و ششرمل زده بودند نیز برداشته و خبری از آنها نبود ولی فعالیت پیاده دشمن همچنان زیاد بود و منهم کاری به جز دادن گزارشات به رکن 2و3 نمی توانستم بکنم تا اینکه ساعت 16:30 متوجه شدم دو دستگاه بلدوزر در خط دشمن در حال باز کردن معبر به عرض سه تانک هستند و همچنین فعالیت خودروهای آنها هم در حال ازدیاد بود و حتی چند نفر به نزدیکی خطمان آمده و در حال شناسایی خط بودند پس ازگزارش جریان به گردان از جناب سروان خانی خواستم به دیدگاه بیاید و از نزدیکوضعیت را ببیند .او هم به دیدگاه آمد پس از دیدن وضعیت از او خواستم که اجازه زدن گلوله به من بدهد او هم با گردان تماس گرفته گویا به گفته بودند از شلیک زمینی خود داری کنند و این تحرکات هم به خاطر این است که می خواهند نفت شهر را تخلیه نمایند خلاصه اینکه آنروز هم کار من فقط دادن گزارشات مهم و تحرکات دشمن به رکن 2ـ3 گردان بود حدود ساعت 00:30بامداد در سنگر دراز کشیده بودم که به من اطلاع دادند کمین دسته 3 در شیار روبرویش صدای پا شنیده به دیدگاه رفتم که یک مرتبه آسمان عین روز روشن شد و خط ما پر از منور گردید فوراً اقدام به تیراندازی کردیم و چند گلوله خمپاره 81 م م به درخواست سروان خانی در محل مربوطه کردیم که یکدفعه شنیدیم ، چند نفر می گفتند نزنید نزنید ما خودی هستیم . بله آنها همان 40 نفری بودند که روز قبل اسیر شده بودند و عراقیها آنها را آزاد کرده بودند ما هم فقطنفرات گروهان خودمان را راه دادیم وقتی از آنها پرسیدیم چه بلایی سرتان آوردند گفتند هیچ تازه با ما هم خوش رفتاری و در شهر بردند و به ما لباس و آذوقه دادند و بعد هم ما را آوردند و گفتند بروید.آن شب هم بدین طریق گذشت.

بخش ششم :

«آماده شدن نیروهای عراقی جهت عملیات»

پنجشنبه 30/4/67

«آماده شدن نیروهای عراقی جهت عملیات»

در این روز توسط رکن2و3 گردان به ما اجازه شلیک دادند و منهم از فرصت استفاده کرده و نقاطی که تحر ک در آنها زیاد شده بود و همچنین معبری را که بلدوزرهای دشمن زده بودند ثبت کردم و هشت گلوله خمپاره 81 م م شلیک کردم که بیش از این اجازه زدن ندادند و قبضه های خمپاره 120 م م گردان هم کم و بیش کارمی کرد چرا که تردد نیروهای عراقی خیلی زیاد شده بود.

وقتی گزارش خود را به گردان دادم آنها گفتند که نیروهای عراقی می خواهند نفت شهررا تخلیه کنند و شما حواستان جمع باشد و گزارش دهید یادم هست که گزارشی که در این روز به گردان دادم بی سابقه بود که برخی موارد آن در ذیل می آورم :

نوع خودرو تعداد مسیر

ایفاء حامل نیرو 70 دستگاه نفت شهر ـ تپه سرخه

ایفاء حامل مهمات 50 دستگاه نفت شهر ـ تپه سرخه

ایفاء حامل نیرو 20 " تپه سرخه ـ نفت شهر

ایفاء حامل مهمات 15 " تپه سرخه ـ نفت شهر

هیول فرماندهی 70 " نفت شهر ـ تپه سرخه

هیول فرماندهی 25 " تپه سرخه ـ نفت شهر

تانک 11 " نفت شهر ـ تپه سرخه

PMP 7 " نفت شهر ـ تپه سرخه

بلدوزر 3 " نفت شهر ـ تپه سرخه

لودر 2 " نفت شهر ـ تپه سرخه

در ضمن فعالیت های نیروهای عراقی در محل کار کردن بلدوزر(معبر)بسیار شدید می باشد.

بعد از دادن گزارش شام خوردم و در حال استراحت بودم که ناگهان در ساعت 21 صدای تردد تانکها و کار کردن بلدوزرهای دشمن به گوشم رسید به دیدگاه رفتم و فهمیدم که در محل معبر مشغول کار کردن هستند با سروان خانی تماس گرفتم و او اجازه زدن 6 گلوله را داد و منهم شلیک کردم ولی فایده ای نداشت قبضه های گردان هم کار کردند ولی از آنجایی که محل دقیق فعالیت را نمی دانستند تأثیری نکرد و نیروهای عراقی همچنان مشغول فعالیت بودند و حدود ساعت 2:30 نیمه شب صدا کم شد و منهم به سروان خانی گفتم که آنها در جلوی خط معبر باز کرده اند و خاکریز زده اند و به احتمال زیاد فردا عملیات می کنند و اوهم مثل اینکه بهتر از من می دانست گفت که حواس خودت را جمع کن و مراقب اوضاع باش در ضمن از اینکه گزارش دادی متشکرم. منهم به دیدگاه یکی از بچه ها به نام بروجنی زاده رفتم و به او گفتم چه خبر ، او هم گفت خودت بهتر می دانی ،راستی ممکن است فردا عملیات کنند گفتم همه چیز ممکن است در ضمن امشب خودت را خسته نکن چرا که فردا روز سختی در پیش داریم سپس پایین آمدم و به سنگر رفتم و با خیال راحت خوابیدم تا برای فردا صبح آماده اشم

منتظر ادامه مطالب باشید

بخش هفتم

«شروع عملیات عراق»

جمعه 31/4/67

«شروع عملیات عراق»

در زیر پشه بند خوابیده بودم که توسط صدای آتش تهیه عراق از خواب پریدم و فوری به دیدگاه رفتم و دیدم که هر دو طرف مشغول ریختن آتش تهیه به یکدیگر هستند و غباری ابر مانند سر تا سر خط را فرا گرفته طوری که تا حدود یک کیلومتری از دو طرف را نمی توانستیم ببینیم.دسته یک گروهانمان نیز به کمک دو دسته دیگر آمدند و به کمک هم کلیه دیدگاهها را پر کردیم. منهم خواستم با فرمانده قبضه تماس بگیرم ولی نه ارتباط بی سیم و نه با سیم نداشتیم در ضمن فرمانده عملیاتی گردان ستوان یکم یاوری را دیدم و با کنایه از او پرسیدم جناب سروان دارند نفت شهررا تخلیه می کنند. حدود یک ساعت گذشت و بعد از آن تانکهای عراقی را دیدم که خط گردان 744 را از همان محلی که ما قبلاً آنجا بودیم شکسته و از طریق جاده ای که ما کشیده بودیم (به بخش دو مراجعه شود ) استفاده کرده و در حال پیشروی می باشند و نفرات 744 هم در حال فرار بودند پس از دیدن این منظره تلفن را به همراه سرنیزه خاک کردم و به همراه دیگر بچه ها مشغول شلیک توسط تفنگ 82 م م وSPG

وRPG7 شدیم تا اینکه مهمات تمام شد در همین موقع یک تویوتای وانت از گردان به خط آمد و گفت که نیروهای عراقی از شیار گردان نفوذ کرده و گردان سقوط کرده بعد از آن سرگروهبان واحدمان آمد و گفت به خط دسته 2 برویم وقتی از او سؤال کردم بچه های قبضه چه شده اند گفت نمی دانم ولی نیروهای عراقی از آنجا عبور کرده و به این سمت در حال پیشروی هستند ما هم که به جز ژـ3 اسلحه دیگری نداشتیم به خط دسته 2 رفتیم و بچه هایی که از گروهان باقی مانده بودند بهمراه گروهان یکم کانالهای آنجا را پر کردیم و در آنجا با نیرو های پیاده عراق درگیر شدیم و چون از خط دسته 3 تا خط دسته 2 تانک نمی توانست عبور کند نیروهای پیاده عراقی در پشت خاکریزهای دسته 3 موضع گرفتند و تانکهای عراقی و ارتش منافقين (ارنش مسعود رجوي كه در عراق مستقر بودند ) در یک خط از همان جاده که ما درست کرده بودیم و معبر خوبی برای آنها شده بود به طرف سومار در حال حرکت بودند (بعد متوجه شدم كه با حمايت ارتش عراق ارتش منافقين تا نزديكي هاي كرمانشاه پيش رفته بودند و......) در این موقع سروان خانی آمد و گفت چند تا مرد می خواهم که برویم و نیروهای عراقی را که به پشت خاکریز آمده اند را به عقب برانیم حدود 20 نفرپایین آمدیم و پس از تقسیم شدن به چهار گروه پنج نفری که یکی از این گروه ها متشکل از ستوان سوم رحیمی ،من ،ابراهیم عموئیان (بچه مازندران )،نعمت الله پورامامی (بچه تهران ) ،اسماعیل پیوند (كرد )بود تقسیم شدیم و به جلو رفتیم كه گروه ما اولين درگيري را فقط با ژ-3 شروع كرد و به كمك سه گروه ديگر نیروهای عراقی را به عقب راندیم طوری که آنها خاکریز را ول کرده و به سمت تانکهایشان رفتند در اين موقع فرصتي پيش آمد و به سنگرمان كه تا چند لحظه پيش توسط عراقي ها اشغال شده بود سر زدم و مشاهده كردم سنگر را جهت پيدا كردن غنائم زير و رو كرده بودند غافل از اينكه ما چيزي براي بردن نداشتيم به هر حال در حال تيراندازي بوديم كه ؛ یکدفعه دیدیم بچه ها از طریق کانال در حال حرکت به خط گروهان 3 در حال عقب نشيني هستند و کسی پشت سرمان نیست . ما هم عقب کشیدیم و به کانال که رسیدیم به طرف خط گروهان 3 حرکت کردیم و در آنجا بود که جنازه جناب سروان خانی را دیدیم که در اثر برخورد گلوله مستقیم به سرش شهید شده بود و بچه ها او را حمل می کردند (از ساعت 6 صبح تا 12 بعدازظهر كه اين اتفاق افتاد گروهان ما با كمترين امكانات از خط دفاع كرد) و در آنجا از بچه ها شنیدم که یکی از گروههای پنج نفره که سروان خانی در آن بوده در دام افتاده و دو نفر به نامهای امامی و حسن زاده نیز شهید شده اند و علت عقب نشینی بچه ها به خط گروهان 3 نیزهمین بوده است.

به خط گروهان 3 رفتیم و درآنجا بی نظمی شدیدی حکم فرما بود یکعده به طرف تیپ و یکعده به طرف خط گردان 2 می رفتند منهم به همراه عده ای از بچه ها به سمت تیپ حرکت کردم که گروه ما را گروهبان سوم شریفی ، رضا ممینی ،عبدالرضا خنجری (بچه اهواز ، حمیدآقا حسینی (بچه تهران )،سید علی حسینی بچه انديمشك )،صادق منصوری راد، تیموری و چند نفر دیگر تشکیل می دادند.500 متر بیشترنرفته بودیم که عده ای از ما موضع گرفتند و ما هم حدود 800 متر بعد از آنها موضع گرفتیم . نمی دانم ساعت چند بود ولی بعد از ظهر بود و اکثر بچه ها که خسته بودند در حال دراز کشیدن بودند.از خاکریز بالای تپه ای رفتیم و جلویمان را نگاه کردم و مشاهده نمودم که در حدود 200 متریمان نیرو های عراقی مشغول سوزاندن سنگرها هستند و به سمت ما می آیند.

جریان را به گروهبان سوم شریفی گفتم و نیز به او گفتم که نه مهماتی داریم و نه غذایی ، پس بهتره که به طرف تیپ برویم شاید آنجا مهماتی وجود داشته باشد و در آنجا تشکیل خط بدهیم و او گفت تا جناب سروان بوستان بام (معاون فرمانده گرو هانمان )نگوید از اینجا نمی رویم منهم گفتم ـ دیوونه او گردان 2 رفته چطور با تو تماس بگیره ـ پس به طرف حمید آقا حسینی و خنجری رفتم و گفتم من می خواهم به تیپ بروم می آیید یا نه؟ آنها گفتند جاده را گرفته اند و ما اسیر می شویم گفتم خوب اینجا هم بمانید اسیر می شوید لا اقل اینطوری فرصتی دارید ولی آنها قبول نکردند منهم با آنها خداحافظی کردم و گفتم دیدار در رمادید عراق و به اتفاق چند نفر از بچه ها به سمت تیپ حرکت کردیم . به اواسط راه که رسیدیم دیدیم که فرمانده عملیاتی یاوری به همراه عده ای پشت تپه موضع گرفته و توسط بی سیم با فرمانده گردان سروان تمام لعل که معلوم نبود کجا موضع گرفته در حال تماس بود و وضعیت منطقه را به او گزارش می داد ما هم به آنها ملحق شدیم و کمی استراحت کردیم که حدود نیم ساعت بعد جناب سروان یاوری سوار یک جیپ 106 م م شد و بدون توجه به بقيه به سمت تیپ حرکت کرد ما هم پس از كمي استراحت پیاده به سمت تيپ راه افتادیم .

.منتظر ادامه مطلب باشيد


07/02/1387

بخش هشتم

(عقب نشيني )

جمعه 31/4/67

حدود ساعت 21 که به قرار گاه تیپ رسیدیم ،ولی کسی آنجا نبود و تمام سنگرها خالی بود ما هم که خیلی خسته شده بودیم در آنجا مقداری هندوانه و آب سیب پيدا كرديم و با ولع خوردیم و استراحت نمودیم بعد من که لباسهایم پاره شده بود به یکی از سنگرها رفته و یکدست لباس جنگلی تگاوري پیدا کردم و پوشیدم و به اتفاق بچه ها از آنجا به طرف لشگر حرکت کردیم ،در مسیر خود افراد از گردانهای مختلف در حال عقب نشینی بودند و نیروهای عراقی هم به شدت مسیر ما را زیر آتش گرفته بودند. ما به مسیر خود ادامه دادیم تا اینکه به محلی رسیدیم که حدود 1500 نیرو و تعداد زیادی وسیله های نقلیه و میول های فرماندهی در آنجا بود و تعدادی زخمی هم درون آمبولانس ها بود ،وقتی جریان را از آنها پرسیدم گفتند که نیروهای عراقی توسط تانک جلویمان را گرفته اند و بیش از این نمی شود جلوتر رفت و هیچ مهمات و غذا و آبی نیست .تشنگی و خستگی،سخت به من فشار می آورد از آنجایی که معلوم بود این راه را همان صبح بسته بودند و کلیه نیروهایی که در حال فرار بوده اند در اینجا درگیر شده اند و تعدادی اسیر شده بودند و نیروهایی هم که اکنون در آنجا بودند همگی موقع تاریک شدن هوا به آن محل رسیده بودند و نیروهای عراقی منتظر روشن شدن هوا بودند تا آن عده را نیز اسیر کنند . به خاطر تشنگی شدید مجبور شدیم که از آب درون رادیاتورهای ماشینهایی که مانده بود بنوشیم پس از نوشیدن آب از رادیاتوریک میول فرماندهی حدود نیم ساعت خوابیدم و هنگامی که بیدار شدم دیدم که دو نفر بالای سرم بودند و خیال کرده بودند من مرده ام و برایم احساس دلسوزی می کردند . از خواب بیدار شدم ،اکنون از تمام بچه های گردان خودمان جدا شده بودم .پیش یکی از نفراتی که آنجا نشسته بود رفتم و به او گفتم بیا برویم جلوتر ببینیم چه خبر است او هم بلند شد و هردو به راه افتادیم هنوز 200 متر از نیروها جدا نشده بودیم که يكدستگاه جیپ 106 م م را دیدیم که در حال کار کردن بود سوار آن شدیم و به سمت جلو حرکت کردیم .پس از 300 متر که رفتیم از بالای تپه ای که ما زیر آن بودیم صدای سربازان عراقی بلند شد که می گفتند تعل ،تعل (بيا )ـ انزل،انزل، (بيا پايين )و یکی از آنها به فارسی می گفت بیایید اسیر شوید کاری با شما ندارند ما هم بلا فاصله از جیپ پیاده شدیم و به سرعت به طرف نیروهای خودی دویدیم و آنها هم شروع به تیراندازی به سمت ما کردند و منور زدند ،من حتی جرقه هاي ناشي از اصابت گلوله ها را در پیش پایم می دیدم ،خلاصه خود را به نیروهای خودی رساندیم و جریان را برای آنها تعریف کردیم و آنها هم تصمیم گرفتند که گروه به گروه از درون شیارهای اطراف از آنجا دورشوند منهم همراه گروهی راه افتادم بعد از گذشتن از دو شیار بدليل خستگي بيش از حد پشیمان شدم و به طرف جاده برگشتم ولی قبل از اینکه به جاده برسم دیدم که در جاده نورافکن انداخته اند و به بچه هایی که درون جاده بودند می گفتند بیایید اسیر شوید اینجا آب خنک و غذا هست و عده اي نيز جهت اسير شدن به سمت آنها در حال حركت بودند با دیدن این صحنه برگشتم و به تنهایی از چند شیار و تپه عبور کردم وقتی که به بالای تپه ای رسیدم ،دیدم که چهار نفر جلویم سبز شدند من که اسلحه ای نداشتم و تشنگی گلویم را خشک کرده بود به آنها گفتم لعنتی ها بالاخره اسیرم کردید ولی بعد فهمیدم آنها ایرانی هستند. یک افسر، یک درجه دار و دو سرباز .جریان را برای آنها تعریف کردم و آنها هم گفتند که در جاده آن طرف خودروشان را زده بودند و آنها از آنجا گریخته بودند .پس به اتفاق آنها مقدار زیادی از آنجا دور شدیم و هنگامی که دیگر نای راه رفتن نداشتیم در زیر تپه ای حدود ساعت 3:30 صبح به خواب رفتیم.


بخش نهم

(اعلاميه نويد بخش عراق )

شنبه 1/5/67

صبح ساعت 6 از خواب بیدار شدیم و پنج نفری به راه افتادیم اول به دنبال آب گشتیم که پس از جستجوی فراوان عده ای را دیدیم گه به دور یک گودال آب راکد جمع شده اند و از آن می خورند .نزدیک که شدیم ستوان سوم نوروزی دیده بان توپخانه 105 م م را شناختم . بعد از رفتن آنها ما هم مقداری آب از آن گودال نوشیدیم و چون چیزی برای خوردن پیدا نکردیم به مسیر خود ادامه دادیم تا اینکه به نزدیکی قرارگاه لشگر رسیدیم من از تپه ای بالا رفتم و قرارگاه را زیر نظر گرفتم و دیدم که نیروهای عراقي زیادی و تانک درآن وجود داشت گویا آنجا را پایگاه خود قرار داده بودند در همین هنگام هلیکوپتری بر فراز سرمان به پرواز در آمد که بلا فاصله خود را پنهان کردم و هلیکوپتر هم پس از چند دور زدن بر فراز شیارهای اطراف اقدام به پخش نمودن اعلامیه هایی نمود که یکی از آنها را برداشتم و متن آن به شرح زیر بود:

« دیگر وقت آن رسیده که به این جنگ خونین پایان دهیم .سپاهیان ،ارتشیان و بسیجیان قصد ما از این حمله بزرگ و سرتاسری فقط گرفتن اسیر است و نه می خواهیم خونتان را بریزیم و نه قصد تسلط بر خاک شما را داریم . زیرا همانطور که میدانید تعداد اسیران عراق در ایران بیشتر از اسیران شما در عراق است .پس بیایید و اسیر شوید چرا که مقاومت بی فایده است.» «فرمانده کل قوای ارتش عراق»

با دیدن این اعلامیه فهمیدم که اگر بتوانم چند روزی را در این شیار بمانم نیروهای عراقي حتماً به مرزهای خود برمی گردند و ازآنجایی که آنها توسط تانکهای خود فقط جاده را کنترل می کنند و به شیارها نمی آمدند(چرا که نفراتش را نداشتند ) و بديهي بود با اين همه طول پيشروي آنها قدرت ماندن زياد نداشتند و بزودي عقب نشيني خواهند نمود .پس ماندن کار ساده ای بود ولی مشکل فقط آب و غذا بود . ازتپه پایین آمدیم و دوباره به راه افتادیم و از درون شیارها به موازات جاده به طرف جلو به راه افتادیم تا اینکه به شیار خیلی عمیقی رسیدیم که پوشیده از نی های بلند بود و درون آن آب جریان داشت ،به درون شیار رفتیم و در آنجا گروه دیگری را دیدیم که پسری به نام عباسی که 27 ماه خدمت کرده بود آنرا فرماندهی می کرد .پس از آشنایی با آنها تصمیم گرفتم که با آنها بمانم و بدین ترتیب از آن چهارنفر جدا شدم و آنها به راه خود ادامه دادند . در آن شیار هرچند که آبش کثیف بود ولی و در ضمن تعدادی بوته های سبز که برگشان تلخ بود ولی برای جلوگیری از ضعف می شد آنها را خورد. خلاصه در آنجا ماندم و مقداری هم در آب آنجا شنا کردم ،حدود عصر بود که یک گروه 30 نفری به فرماندهی استوار عبدالملکی که گویا جزء دسته شناسایی گردان 2 بودند و مجهز به اسلحه و دوربین وارد شیار شدند و پس از استراحت در آنجا به مسیر خود در امتداد شیار ادامه دادند ما هم همراه آنها به راه افتادیم وقتی به انتهای شیار رسیدیم مقدار آب خیلی کم و تلخ شده بود و بالای آن جاده ای وجود داشت و مشخص بود تانکهای عراقی به تازگی از آن عبور کرده اند .گروه عبدالملکی از جاده عبور کردند و به مسیر خود ادامه دادند ولی ما چون مسیر را مطمئن ندیدیم به جای اولمان برگشتیم ،دیگر هوا کاملاً تاریک شده بود .به درون نیزارها رفته و لابلای آنها به خواب رفتیم.

منتظر ادامه مطلب باشيد


11/02/87


بخش دهم

نفوذ نيروهاي منافقين به درون نيروهاي خودي

یکشنبه 2/5/67

صبح با تابش نور آفتاب به صورتم از خوب بیدار شدم و به طرف بالای تپه رفتم تا ببینم اوضاع چگونه می باشد هنگام بالا رفتن از تپه متوجه بوته هایی شدم که میوه آنها بادام بود البته بادامهایش خيلي تلخ بود ولی برای ما خیلی خوب بود .فوری بچه ها را صدا زده و بادامها را چیدیم و خوردیم ،هر چند که کم بود ولی صبحانه خوبی بود .بعد از آن به بالای تپه رفتیم و اطراف را نگاه کردم هنوز در محاصره کامل نیروهای عراقی بودیم پایین آمدم و کنار جوی آب نشستم .گروه دیگری وارد شیار شدند و به ما پیوستند .عده ای از آن گروه قصد تسلیم شدن را داشتند و عده ای دیگر قصد ماندن مثل اینکه مال یک گروهان بودند و سر این مسئله با هم بحث می کردند من یکدفعه متوجه یک خرچنگ نسبتاً بزرگ درآب شدم دستم را آرام زیر آب برده و به ياد دوران بچه گي كه لب رود الوند با بچه هاي محل بازي مي كرديم و خرچنگ مي گرفتيم (كه البته تمريني شده بود براي امروز ) آن را گرفتم .داشتم خرچنگ را نگاه می کردم که یکی از سربازان آن گروه به نام فریبرز جمشید نیا بطرفم آمد و خرچنگ را از دستم گرفت و به دوستانش گفت ما همینجا می مانیم و خرچنگ و قورباغه می خوریم ،هرکس می خواهد بماند و هرکس می خواهد برود خلاصه عده ای ماندند و عده ای هم رفتند و اسیر شدند پس از آشنایی با او فهمیدم که او برادرزن یکی از همکارانم در امیدیه به نام منوچهر آقایی می باشد بنابراین با او عهد بستم که در شیارمی مانیم و خرچنگ می خوریم تا نیروهای عراقی به مرزهای خود برگردند.بعد از آن با هم شروع به گرفتن خرچنگ و قورباغه کردیم و 6 خرچنگ و 4 قورباغه گرفتیم و برای امتحان صندوقچه خرچنگها را بازکرده و پوست و سرو دست و پای قورباغه ها راکندیم و پختیم (يادم مي آيد وقتي شكم يكي از غورباغه ها را باز كردم درون شكمش يك سوسك كامل بود ) و بین بچه ها که حدود 10 نفر بودیم تقسیم کرده و خوردیم و بعد از ظهر دوباره شروع به شکار کردیم چرا که بچه ها از مزه آنها خوششان آمده بود و دو گروه پنج نفری شدیم من چهار نفر را برداشتم و به پایین شیار رفتم و فریبرز هم چهار نفر دیگر را برداشت و به بالای شیار رفت من بیشتر به دنبال خرچنگ بودم چون مزه آن تقریباً مانند میگو بود و از قورباغه بهتر. در حال گرفتن خرچنگ بودم که یک سربازی آمد طرفم و به من گفت چکار می کنی گفتم که برای شام دارم خرچنگ می گیرم و او گفت چرا اینکار را می کنی من آن پایینتر جایی را سراغ دارم که ماهی وآب شیرین وجود دارد بیا برویم آنجا . منهم حرف او را باور کردم و به اتفاق چهار نفر دیگر پشت سر او راه افتادیم تا اگر محل مناسبی پیدا کردیم برگردیم و بقیه بچه ها را هم به آنجا ببریم حدود 300 متر که رفتیم دیدیم که او به اطراف نگاه می کند و سوت بلند می زند به او شک کردم و فوری پریدم و اسلحه را از دستش گرفتم و به طرف او نشانه رفتم و گفتم تا سوراخ سوراخ نشدی راهت را بگیرو برو .او هم گفت من می خواستم کمکتان کنم .منهم گلنگدن ژ.3 را کشیدم و گفتم برو حیف که ایرانی هستی وگرنه الان جنازه ات روبرويم بود برو تا نظرم عوض نشده او هم بدون گفتن حرفی رفت و وقتی برگشتیم و ماجرا را برای دیگران تعریف کردیم معلوم شد که نیروهای عراقی تعدادی از افراد منافق را با لباسهای پاره بین سربازان می فرستند و با وعده های اینچنین آنها را فریب داده و گروه گروه اسیر می کردند . غروب که شد زیر تخته سنگی آتش درست کردیم و قورباغه و خرچنگها را کباب کرده و خوردیم و بدرون نیزارها رفتیم و خوابیدیم . البته آن شب چندین منور در اطرافمان زدند که شیار را روشن می کرد.
منتظر ادامه مطلب باشيد


15/02/1387


بخش يازدهم

شروع عقب نشيني نيروهاي عراقي

دوشنبه 3/5/67

صبح از خواب بیدار شدیم و به اتفاق فریبرز به بالای شیار رفتیم تا وضعیت را بسنجیم مشاهده نمودیم که نیروهای عراقی همچنان در قرارگاه و جاده های اطراف بودند ولی تعداد آنها و تانکهایشان زیاد شده بود . یکی از بچه ها پیشنهاد کرد برویم اسیر شویم ولی من و فریبرز سرسختانه مانع می شدیم چرا که میدانستیم اسارت به مراتب سخت تر از این وضعیت است و با چشمان خود می دیدیم که در هنگام اسیر کردن افراد چگونه آنها را با کتک روانه ایفاءها کرده و با ذلت و خواری به عراق می بردند . خلاصه بعد از بحث و جدل عده ای گفتند ما می رویم و اسیر می شویم ولی اگر اینجا بمانیم از گرسنگی خواهیم مرد . من به اتفاق فریبرز و دو تای دیگر از بچه ها مشغول گرفتن خرچنگ و قورباغه شدیم .حدود ساعت 10 بود که دیدم چهار نفر از گردان 743 از انتهای شیار و از سمتی که گروه عبدالملکی رفته بودند به طرف ما می آمدند به همراه آنها غذایمان (خرچنگ و غورباغه نپخته ) را خوردیم و آنها که سرحال آمدند برای ما تعریف کردند که :

« ما سیصد نفر بودیم و یک افسر که بعد معلوم شد از گروه منافقین بوده به طرف ما آمد و گفت من راهی را که از محاصره خارج شوید بلدم و در جلوی ما راه افتاد و هر سیصد نفر را در دام عراقیها انداخت و اسیر شدند و ما چهار نفر توانستیم فرار کنیم.»

اول به آنها شک کردیم ولی یکی از بچه ها گفت اینها مثل خودمان هستند مگر ندیدید چطور با حرص و ولع خرچنگ و قورباغه می خوردند.بالاخره تصمیم گرفتیم که قبل از اینکه به سراغ ما بیایند از آن شیار خارج شده و با دقت به طرف دژبان دار بلوط حرکت کنیم و از محاصره عراقیها خارج شویم .پس قرار گذاشتیم که ظهر استراحت کنیم و بعد از ظهر راه بیافتیم .ساعت چهار بعد از ظهر بود که من ، فریبرز،مجید ،عباس ،سهراب نعمتی ،مشهدی به همراه آن چهار نفر و 20 نفر دیگر از شیار خارج شدیم و به سمت دژبانی حرکت کردیم از درون چند شیار و دره وتپه عبور کردیم و به فروشگاه لشگر رسیدیم .با احتیاط وارد آن شدیم و دیدیم که همه چیز را بتازگی سوزانده بودند و بوی دود بلند شده بود .آنجا را حسابی گشتیم ولی به جز 3 شیشه آبلیمو،یک قوطی رب گوجه فرنگی و دو شیشه سیر ترشی چیزی پیدا نکردیم .در حال گشتن بودیم که یکی از بچه ها اعلام خطرکرد .ما هم فوراً به نیزارهای اطراف رفتیم .بله آن لحظه که منتظرش بودیم رسیده بود و نیروهای عراقی در حال عقب نشینی به سمت مرزهای خود بودند و در راه مهمات و سنگرها را می سوزاندند. دوباره از طریق شیارها به مسیر خود ادامه داده و به جلو می رفتیم .تشنگی به سختی فشار می آورد دیگر از خستگی نای راه رفتن نداشتیم ولی همچنان پیش می رفتیم حتی عده ای از ضعف و خستگی و تشنگی جا می ماندند ولی ما نمی توانستیم به خاطر آنها بایستیم چرا که احتمال مي داديم عراق بعد از رفتن همه نیروهای خود به مرزشان آنجا را بمباران شیمیایی می کرد و تازه در آن تاریکی حتی متوجه جا ماندن آنها نبودیم و فقط به سمت جلو می رفتیم تا اینکه بالاخره به جایی رسیدیم که یک گودال پراز آب گند وجود داشت یکی از بچه ها که زودتر رسیده بود از آن آب خورد ولی یکدفعه متوجه گردید که به لبها و زبانش کرمهای کوچکی چسبیده اند با مکافات زیاد آنها را خارج کردیم و یک لیوان که از فروشگاه لشگر آورده بودیم برداشته و روی آن پارچه ای گذاشته و آب را با آبلیمو مخلوط کرده آنوقت می توانستیم بخوریم . بعد از آن سیر ترشی و رب گوجه را هرنفر یک قاشق خوردیم و فکر می کنم ساعت حدود 2:30 صبح بود که بر روی ارتفاعی به خواب رفتیم البته قبل از خواب یک آماری از خودمان گرفتیم و متوجه شدیم فقط 12 نفر شدیم .

منتظر ادامه مطلب باشيد


17/02/1386

بخش دوازدهم

(رسيدن به نيروهاي خودي )

سه شنبه 4/5/67

ساعت 5 صبح بود که فریبرز بیدارم کرد به محض بیدار شدن حالت تهوع به من دست داد و بلافاصله استفراغ کردم که خون و خرچنگ شامل آن می شد خواستم بمانم تا یک ساعتی استراحت کنم ولی دیدم همه به جز فریبرز ،سهراب و مجید قصد رفتن داشتند منهم بلند شدم و دوباره راه افتادیم چهار ساعت مدام از شیارها و دره ها عبور نمودیم و دوباره گرمای زیاد باعث عطش شد ولی خوشبختانه به محلی که سربازان تازه وارد را براي آموزش به آنجا می آوردند و 90 کیلومتر از خط دور بود رسیدیم با خوشحالی به طرف سنگرهای به هم ریخته آنها كه معلوم بود توسط نيروهاي عراقي زيرورو شده است . رفتیم و مقدار زیادی چای،قند و آب پیدا کردیم . سه عدد کلمن را پر از آب نموده و چای و قند را برداشته و بلافاصله براه افتادیم چرا که آنجا جای امنی نبود .حدود 500 متر که جلوتر رفتیم در شیاری پناه گرفته و آتشی درست کردیم و بعد هم چای و بالاخره بعد از 5 روز چای و آب تقریباً تمیزی نوشیدیم و این باعث شد که روحیه مان تقویت شود و تمام خستگی این چند روز از تنمان درآید منهم حالم کاملاً خوب شده بود ودیگر احساس ناراحتی نمی کردم ولی گرسنگی همچنان فشار می آورد اما قابل تحمل بود . بعد از یک ساعت استراحت براه افتادیم جلوتر که رفتیم به رودخانه ای رسیدیم که اگر مسیر آن را ادامه می دادیم بی شک به دژبانی دار بلوط می رسیدیم . چون هوا کاملاً گرم شده بود و آفتاب بدنمان را می سوزاند از فرصت استفاده کرده و حدود 3 ساعت تمام در رودخانه شنا کردیم چون خیالمان راحت بود که دیگر تا دژبانی راهی نمانده اما هنوز از عقب نشینی کامل نیروهای عراقی مطمئن نبودیم بعد از شنا واستراحت مسیر رودخانه را گرفته و دوباره به راهپیمایی ادامه دادیم حدود سه ساعت راه رفتیم تا اینکه به جاده اصلی که به دژبانی مرتبط می شد رسیدیم و از آنجا می توانستیم دژبانی را ببینیم . فریبرز توسط دوربین آر پی جی 7 که همراه داشت آنجا را زیر نظر گرفت و یک تویوتا وانت را در آنجا دید و همچنین دودهای حاصل از سوختگی ،مطمئن شدیم که دیگر نیروی عراقی نباید آنجا باشد بنابراین مسیر جاده را گرفته و پیش رفتیم و بعد از یک ساعت به دژبانی رسیدیم و در آنجا دو جنازه از بچه های دژبانی به همراه تویوتا وانت سوخته شده و همچنین سنگرهای سوخته شده را دیدیم و بوی تعفن جنازه ها هوای آنجا را کاملاً آلوده کرده بود .ما بالای جاده ماندیم و سهراب ،مشهدی و فریبرز پایین رفته تا از سنگرها خوراکی جمع کنند که همین موقع یک وانت از طرف سومار آمد که پشت آن چند سرباز نشسته بودند . بچه ها جلوی آنرا گرفته و سوار شدند قصد رفتن داشتند که من مانع شدم و گفتم صبر کنید فریبرز و بچه ها بیایند با هم برویم ولی آنها منتظر نشدند و به راننده گفتند زود از آنجا دور شود و او هم پا روی گاز گذاشت و رفت و من و فریبرز و سهراب و مشهدی را جا گذاشتند .بچه ها که آمدند دو هندوانه و چند بیسکویت آورده بودند و به اتفاق هم مسیر جاده گیلان غرب را گرفته و پیاده راه افتادیم . در طول راه چند دهات کوچک در اطراف می دیدیم که خالی از سکنه بود و معلوم بود که خانه های آنها غارت شده اند چرا که تمام وسایلشان بیرون ریخته شده بود. به پیاده روی ادامه داده تا به گیلان غرب رسیدیم آنجا هم دسته کمی از آن روستا ها نداشت مشغول استراحت بودیم که یک نیسان وانت سررسید جلویش را گرفته و سوار آن شدیم و نیسان در مسیر جاده در حال حرکت بود که متوجه یک فانتوم f4 شده که با فاصله کمی از بالای سرمان رد شد و دو راکت پرتاب کرد و به گیلان غرب اصابت نمود .به مسیر خود ادامه داده تا به روستایی به نام راسوک که امام زاده ای در آن بود رسیده و اجتماعی از سربازان خودی را آنجا دیدیم .پیاده شده و به طرف آنها رفتیم ،آنها باقی مانده بچه های لشگر 81 باختران بودند که آنها را در آنجا جمع کرده بودند .از فرمانده شان سراغ بچه های لشگر خودمان را گرفتیم و آنها گفتند که بچه های شما در گردنه غراچه واقع در 35 کیلومتری اسلام آباد هستند چرا که اسلام آباد توسط منافقین اشغال شده و در اینجا بود که فهمیدم نیروهای عراقی تا سه راهی اسلام آباد ـ خوزستان ،گیلان غرب ،منافقین را همراهی کرده و بعد که منافقین وارد اسلام آباد شده اند پشت سر آنها را خالی نموده و به طرف مرزهای خود برگشته اند و نیروهای ایرانی از طریق سه راهی آنها را در محاصره قرار داده که عملیات مرصاد در همانجا آغاز گردید که کلیه منافقین را تارومار کردند. پس از کسب این اطلاعات از فرمانده شان مقداری نان وماست گرفته و به زیر یک پل رفته و خوردیم هوا کاملاً تاریک شده بود و چهار نفری کنارهم بخواب رفتیم ولی در نیمه های شب باد و خاک عجیبی شبیه طوفان از خواب بیدارمان کرد بلند شدیم و پس ازپیدا کردن یک گودال درآن بخواب رفتیم .


منتظر ادامه مطلب باشيد

21/02/1387

بخش سيزدهم

(در بازداشت نيروهاي خودي )

چهارشنبه 5/5/67

صبح زود از خواب بیدار شده و درون قوطی کنسرو آب جوش کرده و چای درست کردیم و با بیسکویتی که از سنگرهای دژبانی آورده بودیم خوردیم وبه راه افتادیم مقداری که جلوتر رفتیم یکی از بچه ها را که قبلاً با ما بود دیدیم و پنج تایی راه افتادیم .در مسیر یک ایفاء آمد و سوارمان کرد و به راه افتاد تا اینکه به یک سه راهی رسیدیم که یک راهش به طرف اسلام آباد و یک راه دیگر به طزف پل صیمیره. آنجا پیاده شده و چهار کرد با کلاش آنجا ایستاده بودند و بدون نشان دادن کارت شناسایی اقدام به تحویل گرفتن وسایل نظامی سربازان می کردند ما که چیزی همراه نداشتیم از آنها پرسیدیم که در اسلام آباد چه خبر است و آنها هم گفتند که منافقین و نیروهای نظامی ایران در حال درگیری در آنجا هستند .من در آنجا به فریبرز گفتم که بهتر است از طریق پل صیمیره به طرف خانه هایمان برویم چراکه خیلی ضعیف شده بودیم و از آنجایی که کلیه لشگرها تارومار شده بودند دو هفته ای طول می کشید تا سروسامان بگیرند و ما هم می توانستیم این دو هفته را در خانه به استراحت بگذرانیم اما مشکل ما نداشتن هیچگونه برگه هویتی بود و احتمال اینکه ما را بعنوان منافقین گرفته و تا روشن شدن وضعیتمان در زندان نگه دارند زیاد بود بنابراین باید بدون برخورد به پاسگاه هاي خودي خودمان را به منزل برسانیم و این امر بسیار مشکل بود چرا که در آنموقع و با آن جریانات تعداد پاسگاه به حداکثر خود رسیده بود و علاوه بر پاسگاه های اصلی چند پاسگاه فرعی هم زده بودند خلاصه تصمیم گرفتیم توسط مینی بوسی که در آنجا بود به طرف پل صیمیر رفته و چون در آنجا پاسگاهی وجود داشت آنرا دور زده و به راه خود ادامه دهیم وقتی خواستیم سوار مینی بوس شویم راننده گفت که نفری 60 تومان بابت کرایه می گیرد و ما هیچکدام پول نداشتیم ولی خوشبختانه کیف پول مجید پیش فریبرز مانده بود خلاصه کرایه را دادیم و سوار شدیم و مینی بوس حرکت کرد و نرسیده به پل پیاده شدیم و از طریق رودخانه به آنطرف رفتیم که صدای تیراندازی شنیدیم .از طرف پاسگاه به طرفمان تیراندازی می کردند به سرعت از آنجا دور شده و به طرف زمین کشاورزی که در آن هندوانه کاشته بودند رفتیم در آنجا پیرمردی را دیدیم که صاحب آنجا بود و مثل اینکه از قیافه ما پی به وضعمان برد و دلش به حالمان سوخت و از ما خواست تا برای نهار به خانه اش که سه تپه آنطرف تر در روستایی بود برویم ما هم از خدا خواسته قبول کردیم و پشت سر او به راه افتادیم هنگامی که به روستا رسیدیم اهالی آنجا از دیدن ما ابتدا وحشت کردند و بچه ها به طرفمان آمدند .پیرمرد آنها را دور کرد و ما پنج نفر را به خانه اش برد ساعت حدود یک بعد ازظهر بود که به زنهای آنجا گفت برایمان نان و تخم مرغ درست کنند و بعد ما را به اتاقی برد و مقداری با او و پسرش صحبت کردیم .پیرمرد که دید تنها لباس من تکاوری است از من پرسید پسر تو چند تا عراقی کشتی منهم گفتم خیلی...

بعد از مدت کوتاهی برایمان نانهای محلی ضخیم به همراه تخم مرغ نیمرو و پیاز آوردند و ما هم با اشتهای فراوان شروع به خوردن کردیم بعد از آن برایمان چای آوردند (واقعا"روستاي ها آدم هاي پاك و مهرباني هستند ) پس از خوردن چای پیرمرد مسیری را به ما نشان داد و گفت اگر از درون کوهها بروید به پل دختر می رسید چرا که اگر بخواهید از درون جاده بروید حتماً شما را می گیرند .ما هم از او وخانواده اش تشکر کرده و خداحافظی نمودیم و به سمتی که پیرمرد نشان داده بود حرکت کردیم هنوز 500 متر نرفته بودیم که بچه ها شروع به غر زدن کردند و گفتند که باید از طریق جاده برویم ما دیگر حال پیاده رفتن را نداریم و دیگر خسته شدیم .بناچار همراه آنها به طرف جاده رفتیم و از آنجا مسیر را ادامه دادیم .درمسیر جاده بودیم که یک ولو برایمان نگه داشت و ما را پشت ماشین سوار کرد و به راه افتاد .حدود 20 کیلومتری که جلو رفتیم دیدیم که ماشین توقف نمود و سه سپاهی با کلاش بالا آمده و ما را دیدند و گفتند بیایید پایین و از ما کارت شناسایی خواستند و از آنجایی که ما هم مدرکی به همراه نداشته ما را دستگیر کردند و کنار جاده نگه داشتند .حدود دو ساعت بعد یک نیسان وانت بار به همراه سه سپاهی مسلح از سمت کوهدشت آمد و ما را تحویل گرفت و به کوهدشت برد و در آنجا هم تحویل سپاه کوهدشت داد و آنها هم بلا فاصله ما را به استادیویی که خارج از شهر بود بردند .آنجا که رسیدیم دیدیم که حدود سیصد و پنجاه نفر سرباز که وضعیت ما را داشتند آنجا بودند وقتی که جریان را از آنها پرسیدیم گفتند که الان دو روز است که ما را اینجا نگه داشته اند و در این مدت بجز آب چیز دیگری به ما نمی دهند (مقايسه كنيد با مهمان نوازي آن روستا ) و گویا قرار است ما را تحویل پادگان 84 خرم آباد دهند .خوشبختانه فریبرز کنسروی از منطقه همراه داشت آنرا باز کرده و پنج نفری خوردیم ساعت 20 همه را از محوطه اطراف استادیوم جمع کرده و به درون سالن استادیوم برده و درهای سالن را از بیرون قفل نموده و تا صبح باز نکردند و هرکس هم که دستشویی داشت یک گوشه سالن کار خود را می کرد طوری که صبح که از خواب بیدارشدیم بوی گند فضای سالن را پر كرده بود .

منتظر ادامه مطلب باشيد .

22/02/87

بخش چهاردهم

اقدام به فرار از نيروهاي خودي

پنج شنبه 6/5/67

ساعت 6 صبح از خواب بیدار شدیم و منتظر بودیم که در سالن را باز کنند و برای هوا خوری ما را به بیرون از سالن ببرند. یک ساعت بعد در سالن را باز کردند و ما هم به محوطه استادیوم رفتیم .به همراه دوستانم گشتی به دور استادیوم زدیم ،اطراف آنرا نرده های بلندی احاطه کرده بود و در اطراف آن دو روستا و چند زمین کشاورزی وجود داشت و چند متر آنطرف تر کارگرانی در حال ساختن ساختمانهای جدیدی بودند .به بچه ها پیشنهاد کردم که به آن قسمت خلوت تر برویم و بعد از عبور از نرده ها به جاده فرعی که به سمت خرم آباد می رفت برویم وآنها نیز قبول کردند.(زيرا مصمم بوديم به خانه هايمان برگشته و آنها را از نگراني در بياوريم ) یکی یکی بدون اینکه مأمورها متوجه شوند به آنجا رفته و از نرده ها عبور کردیم و به طرف جاده حرکت کردیم .هنوز 500 متر دور نشده بودیم که کارگران ساختمان با صدای بلند مأموران را صدا زدند و به طرف ما اشاره کردند . بعد از آن یکی از پاسداران که وظیفه بود به طرف ما تیراندازی هوایی کرد و به سمتمان آمد و به ما گفت که به تمام ما دستور داده اند در صورت فرار شما حق تیراندازی داریم و حتی می توانیم بکشیمتان،ولی من این کار را نمی کنم چرا می خواستید فرار کنید ما هم به او گفتیم که چرا شما به ما غذا نمی دهید و با ما مثل زندانی رفتار می کنید و او هم گفت به شما قول می دهم که تا ساعت 10 از دهات اطراف برایتان غذا فراهم کرده و بیاورم در ضمن اگر خواستید فرار کنید یکی یکی بروید چونکه ما دنبال یک نفر نمی آيم .

خلاصه همراه او به استادیوم برگشتیم.دوباره تمام سربازان را به درون سالن بردند و درهای سالن را بستند ساعت حدود 11 بود که برایمان مقداری نان وپنیر و چای آوردند پس از خوردن مقداری استراحت کردیم ،بعد ازظهر تعداد زیادی از خانواده های سربازان پشت پنجره های سالن جمع شده بودند و هرکس سراغ فرزند برادر و کس و کارخود را می گرفت تا از حال آنها باخبر شود تا اینکه فریبرز آمد و مرا بیدار کرد و گفت که یکی از خانواده ها به دنبال سربازان لشگر 58 ذوالفقار می گردد برو ببین چه می خواهد .منهم رفتم ومردی را دیدم با قیافه ای غمگین وناراحت ،بعد از دیدن من در لباس تکاوری خوشحال شد و صدایم زد وقتی پیش او رفتم گفت که از سرباز غلام نمدی پور خبری نداری و منهم به او گفتم بله او هم گروهانی من بود و جریان اسیر شدنش را به او گفتم و بعد به او اطمینان دادم اسیر شده و تلگرافی هم از خودم به او دادم تا به خانواده ام بزند .او هم خوشحال شد و پس از خداحافظی رفت. منهم به طرف فریبرزکه در حال صحبت با یکی از همشهریانش بود رفتم و به همشهری فریبرز هم گفتم که تلگرافی برای خانه بزند ولی بعدها فهمیدم که هیچ تلگرافی به خانه نرسیده بود و فقط یکی رسیده آنهم موقعی که خودم در خانه بودم.

بگذریم آنروز نسبتاً به ما خوب رسیدند ولی اجازه خروج از سالن را به ما ندادند حدود ساعت 18 دو مینی بوس آمد و تعدادی از سربازان را به طرف پادگان 84 خرم آباد برد ساعت 21 قصد دادن شام به ما را داشتند من به طرف در سالن رفتم و هنگامی که در سالن باز شد تا دیگ غذا را بیاورند کمی آنجا شلوغ شد و پاسداران مشغول منظم کردن سربازان بودند که من از فرصت استفاده کرده وبه خارج سالن رفتم و در تاریکی شب از نرده ها عبور کردم و به طرف جاده رفته و در مسیر خرم آباد حرکت کردم و دیدم که دو دستگاه نیسان در جهت مخالف در حرکت بودند جلوی آنها را گرفته و سوار شدم گویا بچه های رادیو و تلویزیون خرم آباد بودند به سه راهی کوهدشت خرم آباد که رسیدیم پاسداران جلوی آنها را گرفتند و کارت شناسایی آنها را خواستند و آنها هم دادند می خواستند بروند که راننده آنها به سمت من اشاره کرد و گفت این با ما نیست کارت او را هم بخواهید و از آنجایی که منهم مدرکی نداشتم از ماشین پیاده ام کردند و تحویل یکی از پاسداروظیفه های آنجا دادند تا من را به استادیوم برگرداند . در مسیر برگشت او به من گفت دیگر از این کارها نکن چرا که ممکن است به عنوان مجاهد تو را بگیرند وروانه زندان کنند و تا بخواهی ثابت کنی ،کارت تمام شده .به استادیوم که رسیدیم مرا تحویل داد و رفت منهم پیش بچه ها رفتم و جریان را برای آنها تعریف کردم و فریبرزهم که مقداری نان و پنیر برایم نگه داشته بود به من داد . بعد از آن هم یکی از سربازان با صدای زیبا و بلند شروع به خواندن شعرهای حافظ به سبک شجریان کرد ساعت 2 صبح یک مینی بوس آمد و تعداد دیگری از سربازان را به پادگان 84 خرم آباد برد بعد از آن ما پنج نفر به طرف سکویی که در بالای سالن بود رفتیم چرا که آنجا بوی گند کمتری می داد و در آنجا کنار یکدیگر به خواب رفتیم.

منتظر ادامه مطلب باشيد


24/02/1387

بخش پانزدهم

انتقال به پادگان لشكر 84 خرم آباد

جمعه 7/5/67

صبح ما را از خواب بیدار کردند ،جلوی استادیوم چند مینی بوس ایستاده بود فرمانده سپاه کوهدشت به سالن آمد و پس از گفتن اینکه امکانات نداشتند و نمی توانستند بهتر از این از ما پذیرایی کنند و چند صحبت دیگر ما را طبق اسامی که نوشته بودند سوار مینی بوس ها کردند و در سری اول فریبرز ،سهراب ،مشهدی و فردی به نام حسین که همشهری فریبرز بود سوار شدند ولی اجازه ندادند که من با آنها بروم .

هر کار کردم نگذاشتند و گفتند بالاخره همه شما را به پادگان 84 خرم آباد می برند و آنجا می توانید همدیگر را ببینید خلاصه سری دوم من به همراه 17 نفر دیگر که همگی جزء لشگر 77 خراسان بودند سوار یک مینی بوس کردند و مینی بوس به سمت خرم آباد حرکت کرد در مسیر هر کار کردیم که مینی بوس جایی بایستد تا آب و غذا بخوریم با مخالفت سربازی مسلح که نگهبان ما بود روبرو می شدیم تا اینکه یکجا آب از دل کوه بیرون می آمد و بچه ها که خیلی تشنه شده بودند به زور مینی بوس را نگه داشتند و قرار شد که پنج نفر برویم و از آنجا آب بخوریم من جزء پنج نفر دوم رفتم و بعد از آب خوردن تصمیم گرفتم که گوشه ای پنهان شوم بنا براین مقداری آنطرف تر رفتم ولی بعد از چند دقیقه آن سرباز آمد و متوجه من شد و دوباره سوار مینی بوس شدیم و دیگر تا خود پادگان توقف نکرد.آنجا که رسیدیم فرمانده پادگان ازتحویل ما خود داری نمود از آنجا همراه سه مینی بوس دیگر به طرف ژاندارمری خرم آباد رفتیم آنجا هم ما را قبول نکردند از آنجا به دژبانی خرم آباد بردند و آنجا هم بعد از یک ساعت علافی تحویلمان نگرفتند و دوباره به طرف پادگان 84 خرم آباد رفتیم و حدود ساعت 4 بعد از ظهر بود که آنها ما را تحویل گرفتند و به درون خوابگاهی بردند که قبلاً هم چند نفر آنجا بودند و دوباره در آنجا ما را زندانی کردند من که دیگر تنها شده بودم و تا آن موقع هم چیزی نخورده بودم به یک گوشه سالن رفتم وآنجا دراز کشیدم . حدود ساعت 19 بود که یک کمپرسی حامل چند سرباز دیگر آمد وقتی پیاده شدند سهراب ،مشهدی و یک نفر دیگر که پسر عموی مشهدی بود به طرفم آمدند . از دیدنشان خیلی خوشحال شدم وقتی که سراغ فریبرز و حسین را گرفتم گفتند که وقتی با مینی بوس می آمدند در راه مینی بوس خراب می شود وحدود دو ساعت بعد با یک اتوبوس آنها را می آورند و چون اتوبوس به اهواز می رفته در سه راهی آنها را سوار یک کمپرسی می کنند ولی فریبرز و حسین در صندلی های آخر اتوبوس مخفی می شوند و به همراه اتوبوس از آنجا دور می شوند.ساعت 20 برای اولین بار بعد ازعملیات (31/4/)یک شام خوب به ما دادند که البته سر آن هم دعواهای زیادی شد ولی یک بشقاب برنج گیرمان آمد بعد از خوردن شام قرار گذاشتیم که فردا صبح از آنجا فرار کنیم.

منتظر ادامه مطالب باشيد

25/02/1387

بخش شانزدهم

رسيدن به منزل

شنبه 8/5/67

صبح که از خواب بیدار شدیم به ما اطلاع دادند که می خواهند ما را به با قیمانده لشگرهایمان در اسلام آباد برسانند .بچه ها را جمع کردم و برای آنها توضیح دادم که تنها یک راه برای فرار مانده و آنهم این است که به هنگام رسیدن ماشینها به سه راهی خرم آباد ـ خوزستان ـ کوهدشت کاری کنیم که بایستند و در آنجا فرار کنیم چرا که تنها راه همین است و اگر از سه راهی بگذرد کار خیلی مشکل می شود . هنگام ظهر پس ازخوردن نهار سه دستگاه کمپرسی آوردند و بچه ها را سوار آن می کردند .اینطور که از سربازان پادگان که با کمپرسی ها بچه ها را قبلاً برده بودند فهمیدیم آنها را تحویل زندان دیزل آباد در باختران می دادند بنابراین تصمیم ما برای فرارقطعی شد .ما سوار کمپرسی آخر شدیم و به همراه دو سرباز مسلح پشت سر دو کمپرسی دیگر حرکت کردیم تا اینکه به سه راهی مزبور رسیدیم .به بچه ها گفتم که سربازان را تحریک کنید که به بهانه آب خواستن کمپرسی را متوقف کنند و سه نفری روی سقف کمپرسی زده و گفتیم که آب می خواهیم بعد از این کار ما ،دیگر سربازان هم که از شلوغی بدشان نمی آمد شروع به سرو صدا کردند و گفتند که آب می خواهیم.

درست سر سه راهی ماشین سرعت خودش را کم کرد و و قصد ایستادن داشت من هنگامی که سرعت آن کم شد بلا فاصله از کمپرسی پریدم و مسیر دهاتی که در آن نزدیکی بود پیش گرفتم و از بین درختان از آنجا دور شدم . نزدیک جاده پل دختر بودم که شنیدم سهراب و مشهدی و حسین صدایم می زنند ایستادم تا آنها آمدند. گویا پس از پریدن من از کمپرسی حدود دو دقیقه ای توقف کرده بود و پس از حرکت آن سه نفر پریده بودند . خلاصه چهار تایی کنار رودی که از بغل جاده می گذشت آب تنی کردیم و در آنجا از هم جدا شدیم . من و سهراب به طرف پل دختر ،مشهدی و حسین به طرف خرم آباد . من و سهراب به کنار جاده آمدیم و همراه یک وانت بار به پل دختررفتیم . در آنجا منتظر ماشین بودیم که چند نفر مسلح می آمدند و برگ مرخصی یا کارت شناسایی می گرفتند ،به محض دیدن آنها به بازار پل دختر رفتیم و آنجا را دور زده بیرون از شهر منتظر ماشین ایستادیم .در آنجا سهراب گفت که پشیمان شده و می خواهد به طرف خرم آباد برود چرا که مقصد او اصفهان بود پس از خداحافظی مبلغ دویست تومان از پانصد تومانی که داشت به من داد و به طرف خرم آباد رفت . منهم منتظر ماشین بودم که یک پیکان آمد و گفت که 150 تومان تا اندیمشک می برد منهم جلو سوار شدم .مسافرانش یک سرباز مسلح ،یک پیرمرد و یک مرد بودند، پیکان حامل ما به طرف اندیمشک حرکت کرد نرسیده به اندیمشک یک افسرشهربانی به طرف ما آمد وقتی قیافه من را دید گفت که برگ مرخصی ات را بده ،گفتم ندارم گفت کارت شناسایی ،گفتم ندارم گفت به کجا می روی منهم برگشتم و سرباز مسلح را نشان دادم و گفتم همراه او به پادگان می روم . افسر به طرف سرباز نامبرده رفت و کارت شناسایی ،برگ مأموریت و برگ حمل اسلحه او را گرفت و پس از مطمئن شدن اجازه حرکت داد بعد از اینکه از آنجا دور شدیم از سرباز معذرت خواستم و جریان را برای آنها تعریف کردم و قتی به اندیمشک رسیدیم راننده چون پی به وضعیت من برده بود 100 تومان از من گرفت و آن سربازهم پس از گرفتن یک آب طالبی من را سواریک مینی بوس که به سمت اهواز می رفت سوار نمود و کرایه ام را داد و خداحافظی کرد . هوا دیگر کاملاً تاریک شده بود هنگامی که مینی بوس به نزدیکی پلیس راه اهواز رسید از آن پیاده شدم و پلیس راه را دور زده و به سمت چهار شیر رفتم در آنجا هم یک راننده که او هم به دنبال برادرش به اسلام آباد رفته بود ولی او را پیدا نکرده بود با گرفتن 100 تومان مرا به امیدیه برد .در مسیر هنگام رسیدن به پلیس راه جلویمان را گرفتند من خودم را به خواب زدم یک سرباز شهربانی آمد نگاهی به داخل ماشین کرد و اجازه رفتن داد . دیگر مسئله ای پیش نیامد تا اینکه به امیدیه رسیدیم حدود ساعت 2 شب بود که به خانه رسیدم و آنها را بیدار کردم و آنها هم چون خیال می کردند من اسیر شده ام از دیدنم تعجب کردند .


منتظر ادامه مطلب باشيد .
28/02/1387

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۴, سه‌شنبه

نامه هاي خود را با خط نستعليق تايپ كنيد

اگر ماييليد نامه هاي خود را با خط سنتي نستعليق تايپ كنيد پيشنهاد می‌کنم اين فونت راذخيره کرده و از اين خط لذت ببريد. برای راحتی کار می‌توانيد آنرا مستقيم از اينجا دانلود کرده و پس از غير فشرده کردن (Unzip) آنرا روی کامپيوتر خود نصب نمائيد. مراحل نصب به ترتيب زير است:

Start > Settings > Control Panel > Fonts > File > Install New Font...

در اين پنجره ابتدا شاخه‌ای (Folder) که فايل فونت (IranNastaliq.ttf) را از حالت فشرده خارج کرده‌ايد، باز کرده، سپس خود فونت (IranNastaliq) را انتخاب کنيد تا نصب شود. حال می‌توانيد از اين خط در هنگام نوشتن لذت ببريد.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه

ذخيره رايگان نرم افزار اينترنتي firefox

بعضي از دوستان تماس گرفته و اظهار نمودند بعضي از سايت هايي كه در وب معرفي كرده ام باز نمي شوند .ضمن تشكر از اين دوستان من براي اينترنت از نرم افزار firefox استفاده مي كنم كه بمراتب از نرم افزار InternetExplorer بهتر مي باشد بنابراين پيشنهاد مي كنم از اين نرم افزار براي اتصال به شبكه اينترنت استفاده كنيد
براي ذخيره اين نرم افزار بصورت رايگان اينجا را كليك نماييد

بازي سرگرم كننده براي كودكان يا اسباب بازي براي دانشمندان

اوريگامي ، هنر تاكردن كاغذ .
اوريگامي يا هنر ساختن اجسام 3 بعدي با تاكردن كاغذ ، هنر سنتي است كه سبب خلق وسايلي مدرن و تكنولوژيك مي شود كلمه اوريگامي به ذهن اكثر مردم ، پرندگان ماهي يا قورباغه‌اي را مي‌آورد كه از كاغذ ساخته شده باشند و در واقع يك بازي سرگرم كننده براي كودكان و از طرفي اوريگامي يك اسباب بازي براي دانشمندان است كه از آن به عنوان راه حلي براي مشكلات علمي استفاده مي‌كنند .
براي اطلاعات بيشتر و الگوي ساخت بعضي از اشكال به اين وب مراجعه كنيد
http://anjomaneorigamieiran.blogfa.com/

الگوی ساخت یک خوراک پز خورشیدی

در بيست و يكمين نمايشگاه كتاب با هیوا علیزاده آشنا شدم كه ظاهرا" قرار است كارهاي جالبي را در وب خود قرار دهند براي شروع يك الگوي خوراك پز خورشيدي را در وب خود قرار داده است .براي نحوه ساخت به اين وب سر بزنيد .
http://www.nooraftab.blogfa.com/

سمينار و همايش هاي مورد حمايت شركت گاز

دوستان و همكاران شركت ملي گاز ايران براي دستيابي به اطلاعات سمينار و همايش هاي مورد حمايت شركت گاز كه از طريق پژوهش مورد تاييد قرار گرفته اند و همكاران مي توانند جهت شركت در آنها ثبت نام نماييند مي توانند با كليك اينجا آن اطلاعات را كسب نمايند .

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۱, شنبه

خريد كامپيوتر و وسايل الكترونيكي

اين سايت جديدا"باز شده است جهت اطلاعات و خريد مي توانيد به آن مراجعه نماييد .
www.poooyesh.com

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۸, چهارشنبه

تبديل سوابق كاري به مدرك تحصيلي

با سلام :
چند روز پيش سايتي را ديدم كه ادعا مي نمود مي تواند سوابق كاري را به مدرك تحصيلي تبديل نمايد پس از بررسي و مراجعه به آدرس مورد نظر با مسئول مربوطه صحبت كردم تا شايد بتوان اين كار را براي كاركنان انجام دهيم و ايشان اظهار نمودند آنها با دانشگا ه هاي معتبر آمريكا . درجه يك /دو و سه در ارتباط هستند و مي توانند اين كار را انجام دهند براي مثال براي خود من پس از روييت مدارك گفت مي توانند ظرف كمتراز سه هفته حداقل مدرك دكتري نفت و گاز بگيرند . ولي در جواب اين سوال كه آيا مدرك از نظر وزارت علوم قابل قبول است جواب گرفتم كه خير ولي كساني بوده اند كه پس از دريافت مدرك از طرف خودمان مشاوره گرفتند و تاييد وزارت علوم را گرفته اند (راست يا دروغ نمي دانم زيرا حاضر نشدند اسمي در اين رابطه ارائه نمايند ) به هر حال اگر كسي پول زيادي دارد و گرفتن مدرك برايش مهم است مي تواند اين راه را برود و پس از گرفتن تاييد وزارت علوم به ما اطلاع دهد براي اقدام عزيزان مي توانند اينجا را كليك نمايند مسئوليت اجرايي با خودتان .

اخبار الكترونيك

سايت هاي آموزشي فرهنگي

تازه هاي نشريات فني

آخرين اخبار دولت الكترونيك